الینا هدیه روشن خدا

الینا و بابا 2

امروز خیلی خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم شما رو ببرم حموم. بخصوص که بابا بلد نیست لباس تنت کنه و من بعد از اینکه شما رو تحویل بابا میدم باید خیلی سریع بیام بیرون و لباس تنت کنم. اینحوری خیلی سخته که هم خودم حمامت کنم هم لباس تنت کنم. امروز گفتم که الینا چند روزه به خاطر سرماخوردگی حموم نرفته و امروز حتما باید بره ولی من نمیتونم. بابا هم یهو گفت خودم میبرمش. منم که از خدا خواسته. وقتی تو حموم بودی دعا میکردم که بابا بتونه خوب از پس این کار بربیاد که از این به بعد کمکم کنه. خیلی نگران بودم چون شما به شدت از اینکه آب روی صورتت بریزه بدت میاد. اما خوشبختانه بابا خوب از پسش براومد. وقتی شما رو فرستاد بیرون دوست نداشتی بیای و میخواستی...
22 شهريور 1392

تولد یک سالگی

یک سال گذشت. یک سال گذشت و دختر کوچولوی ما یک ساله شد. دلم میخواست همون روز تولد بیام و بنویسم که یک سال پیش در چنین روزی ساعت 8:49 دقیقه صبح  خدای مهربون یه فرشته کوچولو رو ای سمانت داد به ما. در این یک سال شاید ما امانتدار خوبی نبودیم ولی تمام سعیمون رو کردیم که خوب باشیم. شاید خسته شدیم ولی سعی کردیم فرشته کوچولو متوجه نشه. شاید فراز و نشیبهای زندگی گاهی اوقاتمونو تلخ کرد ولی من تمام تلاشم این بود که دختر ناز من این امانت الهی در آرامش زندگی کنه. خدایا میدونم پدر و مادر بی نقصی نبودیم ولی بر ما ببخش و لطف حضور این فرشته کوچولو رو در زندگیمون از ما نگیر. خدایا خودت کمکمون کن که از این پس بتونیم بهتر از قبل امانتداری کنیم. ...
21 شهريور 1392

آتلیه

الینا جون دختر خوشگل مامان و بابا وقتی ده ماهش بود برای بار دوم رفت آرایشگاه مردونه و موهاشو کوتاه کرد. البته به نظرم یه خرده زیادی کوتاه شد. همون روز رفتیم آتلیه و برای هفته بعدش وقت گرفتیم. سوم مرداد رفتیم آتلیه. زیاد همکاری نکردی و وقتی من از کادر خارج میشدم  گریه میکردی. از یکی از دکورها هم ترسیدی و نذاشتی عکس بگیریم. منشی آتلیه اشتباه کرده بود و وقتا تداخل کرده بود. ما با یه خانمی که عکس بارداری میگرفت همزمان اوجا بودیم برای همین بابا نتونست موقع عکاسی همراهمون باشه. به هر حال آخر مرداد عکسات آماده شد و تحویل گرفتیم. که اونا رو در ادامه مطلب میذارم.       ...
8 شهريور 1392

این روزها 2

دختر قشنگم قرار شد که وصف این روزهاتو در یه پست جداگانه بنویسم. الان میخوام به قولم عمل کنم. این روزها دوست داری به من و بابا غذا بدی. به عروسک ها هم غذا میدی و حتی گاهی به اشیا مثلا صندلی با گوشی تلفن!! حتی الکی هم بازی میکنی و از روی زمین مثلا غذا برمیداری و دستتو دراز میکنی که ما بخوریم. قربون دخترم برم که هنوز یه سالش نشده خاله بازی رو شروع کرده.  چیزایی که بلدی بگی: بابا که بعضی وقتا مگی آبا، آب به، به به ، بای بای، آگی (دالی)، گی (این)، آپَ (هاپو)، بوپ (قبلا به توپ میگفتی حالا به تاب هم میگی و بعضی وقتا از خواب که بیدار میشی تا سر راه تاب بازی نکنی از اتاقت بیرون نمیای) ، اینگی (این چیه یا کیه و شاید چیزای دیگه ای هم باش...
8 شهريور 1392

تولد نی نی های ناز شهریور 91

عزیز دلم مدتیه که چیزی ننوشتم. در این مدت خیلی بزرگ شده ای و رفتارهایت عوض شده است ، اما پیشرفتهایت را در یک پست دیگر مینویسم. اینجا میخوام از یه تولد دسته جمعی بگم. تولدی که از خیلی وقت قبل با دوستامون تصمیمش رو گرقتیم. البته بابا میگفت که کار داره و نمیتونه بیاد ولی روزش که رسید هر جور بود برنامههاشو جور کرد که خاطره این روز برامون زیباتر بشه و پدر الینا هم مثل بقیه بابا ها کنار فرشته کوچولوش باشه.   جمعه اول شهریور برای جشنمون انتخاب شده بود و مکانش هم هپی هاوس اقدسیه بود ساعت 5 تا 8 عصر. ما هم پنجشنبه عصر رفتیم تهران. ترافیک بود و آخر شب رسیدیم. بعدازظهر جمعه رفتیم  خونه مریم جون مامان یاسمینا گلی و لباستو گرفتیم. ...
8 شهريور 1392
1